غمکده عشق

شعر و مطالب عاشقانه

غمکده عشق

شعر و مطالب عاشقانه

داستان انتظار...

در یک روز خزان پاییزی پرستویی را در حال مهاجرت دیدم به او گفتم:


چون به دیار یارم میروی به او بگو دوستش دارم ومنتظرش می مانم.


بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان آمد.


و گفت:


دوستـــــش بدار ولی منتظــــــــرش نمـــــــــان.


منبع:http://amirali20tanha.blogfa.com/

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد